هيراد جونهيراد جون، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

يكي يدونه - هيراد دردونه

تولدت مبارك عزيزم

سلام عشقم يك سال پر از خاطره گذشت و تو الان يكساله شدي خيلي دوستت داريم و براي هر لحظه اي كه با ما هستي خدا رو شكر مي كنيم اينقدر زيبا شدي كه حتي وقتي كه خوابي من و بابايي نگات ميكنيم و حسابي محو تماشات ميشيم نبات مامان ،الان كه يك سال از بدنيا اومدنت گذشته مي بينم كه چه زود دير ميشه عزيزم چون تولدت 27 ماه رمضان سال 92 هست و ما نميتونيم در كنار بقيه شاديهامونو تقسيم كنيم تصميم گرفتيم تا روز جشن تولدت رو به يك هفته بعد از عيد سعيد فطر قرار بديم من و بابايي از خيلي وقت پيش داريم تدارك تولدت رو مي بينيم خاله ها هم مشغول انتخاب و پيشنهاد و ... هستند ، مامان مهين هم با زن عمو فرزانه براي اينكه شام چي تهيه ببينيم همفكري كرده و كمك ...
21 مهر 1392

تابستان هم رفت

عزيزم تابستان خوبي رو كنار هم گذرونديم كه پر از خاطره هاي خوب بود و مسافرتهاي عالي دوست دارم هميشه با هم باشيم و خيلي جاها رو با هم ببينيم خيلي خوش سفري و اصلا مامان و بابا رو اذيت نميكني هم پاي ما همه جا مياي و از مسافرت لذت ميبري امسال از شمال تا جنوب و رفتيم  : چالوس و آمل و فيروزكوه و ... تا كيش و البته مشهد هم كه جزو يكي از بهترين مسافرتهاي ما بود دعا ميكنيم كه سالهاي سال پر از سفرهاي خوب و عالي در كنار هم بريم بوووووووووووووووووووس از اون صورت ماهت ...
19 مهر 1392

روز جهاني كودك مبارك باشه

هيراد عزيزم روز جهاني كودك بر شما و دوستانت مبارك باشه روز جهاني كودك هم به عزيزم خوش گذشت هم به ما چون با هم رفتيم بيرون و كلي خوش گذرونديم و كلي بازي كرديم اميدوارم هر روزت پر از شادي و نشاط باشه عسلم   روز کودک است.کاش کودک بودم ! در بستر تنهاییام ، کـسی لالایی كودكانه می خواند برایم-ماهان جون-   ...
18 مهر 1392

نمايشگاه مادر - كودك - نوزاد MBC

هيراد جونم ما 1392/06/20 براي امتحان جامع مامان رفته بوديم دانشگاه و بعد از آن رفتيم براي نمايشگاه مادر و كودك كه در محل نمايشگاه بين المللي برگزار شد و از وقتي وارد نمايشگاه شديم خواب بودي ولي به اواسط آن كه رسيديم بيدار شدي و كلي بهت خوش گذشت و كلي بادكنك بهت هديه دادند و كتاب و .... تو غرفه ني ني سايت كه رسيديم كلاس آموزش ماساژ بود و من استفاده كردم و تو بابايي هم رفتيد پيش باب اسفنجي و عكس انداختيد        وقتی داشتیم میومدیم خونه بابا تو راه ایستاد تا قند عسلمون یک کم بازی کنه و عشقم اونقدر بازی کرد که تو راه برگشت ........ و حتی وقتی رسیدیم خونه باز هم لالا بودی فدای اون چه...
15 مهر 1392
1